هو العلیم

نه تاب ماندنم هست و نه پای رفتنم!!!

به اینجا عادت کرده ام،به اینکه هرروز با چهره خسته ولی مهربان و مخلص خادم ها روبرو شوم و با لبخندی قدردانیم را نشانشان بدهم.

عادت کرده ام به اینکه هر روز در، گاه زیبای نماز، چهره های نورانی بچه ها در قاب زیبای حجاب را به نظاره بنشینم و لذت ببرم و نگاه متعجبشان را با لبخندی پاسخ گویم.

عادت کرده ام به اساتید دلسوزی که در مقابل سوالاتشان به جای جواب دادن فقط لبخندی تحویلشان میدادم.

عادت کرده ام به اشراق هایی که بچه ها به خاطرشان از سر و کول هم بالا میرفتند و من  میقاپیدمش و از روی شیطنت لبخندی نثارشان میکردم...

عادت کرده ام به ان سلام زیبای دست جمعی بعد از نماز که همه یکنوا میخواندند و بعد از آن من از وجد یکپارچگی و زیبایی لحظات لبخند میزدم.

عادت کرده ام...به همه این عادات زیبا عادت کرده ام!!!

روز وداع با این همه رزق الهی...با این همه لبخند...دلم را میلرزاند.برایم به مثابه پایان یک رویا خواهد بود...و شاید هم شروع یک کابوس!!

میترسم...میترسم که بروم و این همه لبخند را جا بگذارم...وای بر من اگر فراموش کنم که اینجا چه بر من رفته...

اما نه...مگر میشود حب امام خامنه ای را در دل داشت و بسیجی بود و لبخند نزد؟؟؟؟

بار سنگینی به دوشمان است...باری که به حرمت این روزهای زیبا در اینجا باید به مقصد برسانیمش...

زیر بار این بار سنگین هم تو میتوانی لبخند بزنی...پس لبخند بزن بسیجی!