روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم و از منظره زیبای جنگل و طبیعت و درختانی که در هم گره خورده بودن لذت میبردم...ترافیک بود و ماشین وایساد.

سمت چپم چند تا دختر و پسر روی زیر اندازشون لم داده بودن...دخترا نه تنها روسری نداشتن بلکه جای مانتو تی شرت تنشون بود و به بهانه گلی بودن جنگل هم پاچه های شلوارهای تنگ جینشون تا زانوهاشون بالا رفته بود.

باید چیزی میگفتم...وظیفم بود که اینکارو بکنم...اما میترسیدم.تابحال زیاد دیدم که به ناهی های از منکر توهین میکنن.بلاخره شیطان با هزار بهانه فرصت تذکر لسانی رو ازم گرفت ...اما طاقت نیاوردم و درحالیکه همشون به من خیره شده بودن به همشون نگاه تاسف باری انداختم و سری تکون دادم...

ناگهان همشون باهم شروع کردن بد و بیراه گفتن...همون لحظه ماشین حرکت کرد و گرنه معلوم نبود دیگه تا کجا ادامه میدادن...

اما اینبار ناراحت نشدم...عزمم بیشتر جزم شد که ترس رو بذارم کنار و از حالا به این واجب (امر به معروف و نهی از منکر)بیشتر عمل کنم.

از اونروز سعی کردم هرجا موردی دیدم وظیفمو انجام بدم...

اگه این آدمای بی حجاب هرروز با تعدادی آدم مواجه بشن که بهشون هشدار میدن بلاخره به فکر فرو خواهند رفت و روشون تاثیر خواهد گذاشت یا حتی اگه روشون تاثیر هم نذاره حداقلش اینه که بخاطر اینکه از دست مزاحمت هایی که ماها براشون داریم راحت بشن کم کم بیشتر رعایت میکنن...

بیاین همگی به این فریضه عمل کنیم...بسم الله


به سایت زیر یه سر بزنید بی زحمت..مطالب و خاطرات جالبی در مورد امر به معروف و نهی از منکر داخلشه:

http://hayauni.ir/wp