پشت پنجره...

به برف های خسته ی برگشته از سفر که روی زمین دراز کشیده اند و نفسی چاق میکنند نگاه میکنم...

و مثل همیشه...

پیش چشمانم...

همه ی زندگیم می شود یک فیلمِ روی دورِ تند، که انگار بیننده اش از دیدنش کسل شده و میخواهد برسد به آخرش...

یا نه...

می شود یک قطار سریع السیر...بی هیچ ایستی...

و من

 از تمام این زندگی جا می مانم.

و ناگاه...

پیش چشمانم...

درون شیشه کسی نگاهم میکند...

یک مَن...

یک مَنِ خالی از تو...

یک مَنِ تلخِ تلخِ تلخ... 



 پ ن:  الیسَ الله بِکافٍ عَبده؟