۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

پرایوسی...



قدیما بهش میگفتن حریم...
یه مسئله ی شخصیتی بود و هرکسی برای خودش حریمی داشت.
همه به حریم هم احترام میذاشتن...حریم چیزی خارج از خود انسان نبود.حریم یه سری مسائل اخلاقی رو دربرداشت....
...
حالا بهش میگن پرایوسی(privacy)...
اما پرایوسی ادما محدود شده به تلفن همراهشون...به لپ تاپشون..به تبلتشون...به دفتر خاطراتشون...به اتاقشون...به مسواکشون!!!
مسواک برای آدما از شخصیتشون باارزش تر شده...
اگه کسی به مسواکشون دست بزنه ناراحت میشن اما اگه کسی وارد حریمشون بشه اصلا ناراحت نمیشن...تازه خوشحال هم میشن.
اسمشم گذاشتن صمیمیت و انسان دوستی...
دیگه آدما برای خودشون...خود واقعیشون هیچ حریمی قائل نیستم...

پ ن:
یه زمانی برام خیلی جالب بود که چرا تقریبا همه اساتید ما مجردن...
چرا هیچکدوم از دانشجوهای دانشگاه ما رغبت چندانی به ازدواج ندارن...
به جوابش خیلی زود رسیدم!!

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
خانم سین

تَب...


این روزها تا می آییم دو کلمه از داغ دلمان بگوییم بخش نیمچه سیاسی مخمان شروع میکند به اولتیماتوم دادن که:بنده ی خدا!!!وقت انتخابات است...وقت تدبیر برای آفریدن حماسه ی سیاسی است(باز هم شعار های بی پشتوانه ی این نیم وجبی!!!)آنوقت تو می نشینی از رنج کهنه ات می گویی که همیشه برای نالیدنش وقت هست...

ناگهان احساس،لنگان لنگان، میپرد وسط که:اوهوی این چه طرز حرف زدن با شخص شخیص الشخصای من است...بنده اگر سکوت کنم و دم نزنم که جز جگر میگیرم و میفتم میمیرم آنوقت میگویند فلانی بی احساس است...

باز آن نیم وجبی کم نمیاورد و میگوید:ببینم احساس زهوار در رفته!!!یعنی تو یه نمه مغز توی کله ات نیست که حساسیت موضوع را درک کنی...بابا آدم حسابی، هاشمی آمده است...کم الکی نیست که!!بماند که جلیلی نیز تشریف فرما شده و تکلیف ما نیز روشن اما بنشین کمی با اون عقل داشته و نداشته ات بفکر شاید بتوانی کمی شرایط موجود را تحلیل کنی...

احساس که در حاضرجوابی عجیب خبره است، سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:هی عقل کل!!!من اگه بنشینم و این فضا را تحلیل کنم که اولا تو دیگر این وسط چیکاره ای...ثانیا نمیگویند فلانی از روی احساس، تحلیل و تفکر کرده و انگ احساسی عمل کردن میزنند بهش(که زیاد هم بیراه نمیگویند)؟؟؟

نیمچه سیاسیِ مخم،شانه اش را بالا انداخت،دست هایش را فرو کرد در جیبش و سوت زنان رفت که سایت های خبری را چک کند تا شاید خبر جدیدی از کناره گیری بدست بیاورد...عجیب دلش میخواهد زاکانی و لنکرانی به نفع جلیلی بروند کنار.دارد به این فکر میکند ائتلاف 1+2 تصمیمشان چیست و آیا خیال دل انگیز ریاست جمهوری را فدای آرمان های انقلاب و وحدت در مقابل گفتمان مقابل آن خواهند کرد یا نه؟؟

احساس وصله خورده هم نشست کنج اتاق و در خیالش غوطه ور بود و در دلش آرزو میکرد:کاش یکی می آمد حال مرا تحلیل میکرد شاید همه چیز حل میشد!!


پ ن: دست میگذارد روی پیشانیم...

-تب داری...

لیوان جوشاندنی را میدهد دستم...

گیرم که با این لیوان تب این جسم فروکش کند....روح تب دارم را چه کنم؟؟؟



۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
خانم سین

طعم تلخ نبودنت

نبودنت حس میشود...

آنقدر که سحر جمعه،

                      قدر چند ثانیه،

 زل میزنم به پنجره...

             نمیدانم چرا...

شاید به هوای تنفس عطر آمدنت!!

شاید به امید تماشای نور قدم هایت!!


ته نوشت:

دارم به این فکر میکنم درسته که آقا امام زمان (عج) رو مفرد خطاب میکنم!؟

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
خانم سین

می شکنم در شکن زلف یار

-همین که گفتم.توی محراب رو "قل هوالله "کار میکنی،دورتادور شبستون رو هم "آیة الکرسی". فقط هم یه بار اسم خودت رو می آری.فقط یه بار!


حاج ابراهیم،کاشیکار زبر دست،نگاهی به نازک کاری های زیبای مسجد کرد و گفت:معمار!آخه ما از این کار نون می خوریم.چه عیبی داره من چند جای این مسجد اسم و تلفن خودمو روی کاشی بنویسم؟


-اوسّا!اینجا مسجد دانشگاهه!با بقیه جاها توفیر داره.چقدر از من حرف می گیری!


 حاج ابراهیم همان گونه که معمار گفته بود عمل کرد.روی کاشی های مسجد یک بار از خودش اسم آورد.مزدش را گرفت و تسویه کرد و رفت.اما چند روز بعد زنگ تلفن معمار به صدا در آمد.حدس بزنید چه کسی بود.


-معمار،از کار راضی هستی؟همونطور که شما گفته بودین ما کار کردیم.اما یه نیم نگاهی هم به آخر آیة الکرسی دور شبستون بندازین،یه چیزایی دستتون می آد!عزت زیاد.


معمار از جا برخاست و راه مسجد را پیش گرفت و شروع کرد با دقت،آخر آیة الکرسی دور شبستان را خواندن:

والذین کفروا اولیاوهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون.

این آخر آیة الکرسی است.اصولا کاشیکار باید به همین اندازه بسنده می کرد،اما او بخشی از آیه بعد را هم در ادامه آورده بود.چیزی که معمار تاکنون هیچ کجا ندیده بود!

الم تر الی الذی حاجّ ابراهیم... و دیگر تمام!


 کتاب می شکنم در شکن زلف یار- صفحه 179


انسان می تواند بشکندو این شکستن ها یکی زیباتر از دیگری جلوه کند.ما پیرامون خود حصار کشیده ایم و نمی خواهیم قدمی از آن بیرون بگذاریم.غافل از اینکه تا این حصار را نشکنیم امکان ندارد به آنچه می خواهیم برسیم.

مثل سلمان ...



۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
خانم سین

اندکی مهربانی!!!

گاهی عصبانی می شیم.

گاهی ذوق می کنیم.

میخندیم.گریه می کنیم.ناراحت می شیم. شادی می کنیم.گله می کنیم.تشکر می کنیم.ژست می گیریم.تواضع به خرج می دیم.

بابا آخه ما آدمیم...

آدمه و این حالاتش....

نمیشه که همیشه توی یه حالت بود!!

اما این دلیل نمیشه اگه عصبانی شدیم دیگه بشیم یه آدم عصبی...

 اگه خندیدم به این معناست که کلا شنگولیم!!!

یا اگه یه بار تو خودمون بودیم بگن طرف مغروره!!!

اصلا کی گفته هرکس شعر عاشقانه بخونه ینی عاشقه؟؟؟

ماها آدمیم...

نمی دونم چطور بعضیا فکر میکنن دیگرانو عین کف دستشون می شناسن، درحالی خود اون آدما هم خودشونو درست نمیشناسن...

یعنی نشده شما...خود شمایی که داری این مطلب و میخونی، گاهی کاری بکنی که بعد خودت تعجب کنی که واقعا این تو بودی که همچین کاری کردی؟

واقعا نشده....؟!


آهای آدما....با شمام...

بیاین کمتر در مورد هم قضاوت کنیم...

گاهی خودمونو بذاریم جای هم...

گاهی به هم حق بدیم...

....

بیاین مهربون باشیم...


پ ن :با خودم هم هستم ها!!!


مرحوم میرزا جواد آقا ملکى و عالم دیگر اهل تبریز در محضر مرحوم مامقانى بودند، آقا میرزا جواد ( رحمه اللّه ) مى گوید: نفسم به من گفت: اگر آن عالم یکى گفت، تو هم باید یکى بگویى! ولى من با خود گفتم: باید کفش او را جفت کنى! نَفْسم ناراحت شد که چه طور؟! گفتم: کفش خادمش را هم باید جفت کنى!



۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
خانم سین

برای مادری...


از سر تنهایی می آید، روی تختم می نشیند و زل میزند به من...

حتی نیم درجه نگاهم را نمیچرخانم تا ببینیمش یا حالش را بپرسم...

مشغول کار خودم هستم...

آه سردی می کشد و بلند می شود و می رود...

صدای ضعیفش را می شنوم که زیر لب زمزمه می کند: زمانه،زمانه ی تنهایی شده!!!


مادرم،

ببخش که تمام محبتم به تو خلاصه شده در اینکه وقت آمدم از دانشگاه بپرسم: مامان کو؟؟؟

ببخش که میخواهم باشی...اما قدردان بودنت نیستم...ببخش!


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
خانم سین

حال،شرح حال من،چرا چنین؟

دوران مدرسه که بودیم یه سری تست ها و آزمون های شخصیتی و روانشناسی ازمون می گرفتن...

دقیقا یادم نیست اسمش چی بود اما وقتی مدرسمو جابجا کردم دادنشون به خودم...

امروز بعد از مدت ها وقتی دوباره یادشون کردم اشک توی چشمام جمع شد...

بین اون همه سوال یه جا نوشته بود:بزرگترین آرزوهایت را بنویس؟

با خطی خیلی متفاوت از الانم نوشته بودم:

1-ظهور امام زمان (عج)

2.بنده خوبی برای خدا باشم.

3.شهادت...


اون روزا خیلی کوچیکتر از الان بودم...خیلی کمتر از الان می دونستم...

اما اون موقع این قدرتو در خودم میدیدم که به آرزوهام برسم...

چی میشه که ما آدما هرچقدر بزرگتر میشیم ،ضعیف تر میشیم؟؟؟دیگه اون قدرت و در خودم نمیبینم...

نه اینکه آرزوهام عوض شده باشن...نه!!!

فقط خیلی دور و دست نیافتنی به نظر میان...

شاید بچگیا 

توکلمون به خدا بیشتر بود...

اخلاصمون بیشتر بود...

...

شاید بچگیا...بهتر خدا رو میشناختیم!!


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانم سین