منشی سرش را از روی پرونده پزشکی ام بالا می آورد.
-خانوم چند سالتونه؟

در ذهنم مشغول تفریق عدد امسال از سال تولدم میشوم که یکهو ...شوکه می شوم. 
انگار که معادله را غلط حل کرده باشم،باز از اول محاسبه اش میکنم...و دوباره همان جواب!
دوستش ندارم.از آن x های حال به هم زنیست که تا لحظه آخری که داری برگه را تحویل استاد میدهی به آن بدگمانی.

-بیست و یک

تعجب میکند.انگار که او هم متوجه شده...
دلم میگیرد...دیگر ناراحت چشمانم نیستم.دیگر غم بزرگتری وجود دارد.تمام طول انتظارم را فکر میکنم به گذشته!
اشک توی چشمانم حلقه میزند.حس اینکه حتی بیست و یک دلیل هم نداشتم که به وجود این بیست و یکسال افتخار کنم دیوانه ام میکند.
دارند نگاهم میکنند.اما مشکلی نیست...
فکر میکنند چشمانم اشک میزند!
با گوشه دستمال اشک هایم را پاک میکنم.نگاهم می افتد به دستمال چروک و مرطوب داخل مشتم!
ناگهان دلم روشن میشود...

شاید همان یک قطره اشک مجلس حسین (ع) کار خودش را بکند.