۵ مطلب با موضوع «دمی با شهید» ثبت شده است

بگذارید بروم...

باورم شد کجا هستم اما...

تنها حس کردم خودم را...

شهدا نیم نگاهی هم به منِ زار نینداختند...

حق هم داشتند...

 منِ روسیاه را چه به فکه؟

چه به شلمچه؟

چه به طلاییه؟

هنوز اما از پا نیفتاده ام...

.

.

خدایا خودت پدر و مادرم را راضی کن که دلشان نرم شود...که بروم!!

رفتنم شاید...


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خانم سین

باور نمیکنم...


اولین بار...

جنــــــــــــــوب...

تا دست های سردم خاک های داغ جنوب را لمس نکنند باور نمیکنم...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانم سین

پیام برِ عشق...

*در روزگاری که «کرامت انسانی» به تاراج «قومیّت» می‏رفت
در آن زمان که «عبودیت» را عفریت «جهالت»، به بر هوت «شرک» رانده بود و شکوفه‏های «عاطفه»، ناشکفته در گور «نخوت» دفن می‏شدند و شعر و شراب و شهوت، متاع بازار «عکاظ» بود، آمدی؛ با دست‏هایی از بوی بهشت
با نگاهی به وسعت عشق و تبسّمی به زیبایی محبت
و هدیه‏ای آوردی، به گران‏قدری «توحید».
و چه پُر بها بود لحظه‏های با تو بودن!*

همین عظمت و شکوه  "باتو بودن" ها بود که فاطمه (س) نبودنت را تاب نیاورد..

یادتان هست لبخندش را؟؟؟آن هنگام که به او مژده دادی که او اولین شخصی خواهد بود که بر شما ملحق خواهد شد...

ای پیام بر عشق...ای رحمت للعالمین...دعا کن که پیام عشقت را فهم کنیم...

همانگونه که از دعای شما بود که ما اسلام  آوردیم...

وگرنه ما کجا و عبودیت کجا؟؟؟

ما کجا و بندگی خداوند لایتناهی کجا؟؟؟


قسمت ستاره دار* از سایت راسخون برگرفته شده است...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانم سین

آرامش...

چه سعادتی بود امشب...

همرزم شهید مغفوری...

پدر بزرگوار شهید کیانی...

جبهه...

یاد شهدا...

یاد مادر...یاد زهرا(س)

یاد مدینه...بقیع...

یاد قبر های خاکی...

حسین (ع)

گریستم....زار زدم...

امشب تا میتوانستم اشک ریختم...

امشب به ناله هایم ..به ضجه هایم ...اجازه دادم تا رها شوند و نگران نباشند که مبادا دیگران بشنوند !!!

پایم را که در گلزار گذاشتم حالم دگرگون شد...

شهید مغفوری...شهید محمدرضا کاظمی زاده...شهید محمدرضا مرادی...شهید مهدی کازرونی ... و باز اشک!!!

امشب...

آرومم...خیلی آروم!!!

خداوندا شکر بابت روزی امشبت...شکر!!!

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانم سین

کمی یاد بگیریم...

ناهار خونه پدرش بودیم.همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن.
رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم.چند دقیقه طول کشید.
تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده.

خاطره ای از همسر شهید مهدی زین الدین
موافقین ۰ مخالفین ۰
خانم سین