دقیقا نمی دانم این اعصاب من کجاست....

احتمالا لابلای لباس های ورزشی این دو برادر عزیز من است که تا  ساکشان را میبندند و می اندازند کولشان و فیگور فوتبالیست های چند بار جام جهانی رفته را بخود میگیرند اعصاب بنده نیز گم و گور می شود....

بچه هم که بودم اعصابم درون توپی بود که این برادران گرامی درون حیاط شوت میکردند و مرا بازی نمیدادند و اشکم را درمی آوردند.

بعدتر ها هم که pes میزدند  و باز ما بودیم ،حیران در جستجوی همان اعصابمان!!!

از وقتی کمی از آب و گل در آمدیم حسرت این قرارهای ورزشی هفتگی شان بدجور روی دلمان مانده که مانده و به خنکای وجود دشمنان ،خواهد ماند!

البته با فوتبال کاری ندارم که اصلا ازش خوشم نمی آید و به نظرم تنها کارایی مثبتش، ایفای نقش نُقل در محفل های مردانه است و از این حیث شباهت بسیاری به سیاست دارد...

و حقیقتا ما خانومها عجیب مدیون این دو عنصر  فوتبال و سیاست بی پدر و مادریم از جهت قابل تحمل کردن مهمانی ها برای مردانمان...


بگذریم...داشتم میگفتم...والا این شده یک خواسته دست نیافتنی که با دوستان هماهنگ کنیم و سالن رزرو کنیم و برویم یک دست والیبال بزنیم و به قولی حالش را ببریم...

اما مگر میشود؟رفیقان شفیق اکثرا والیبال بلد نیستند.آنهایی که بلدند هم حالش را ندارند....یا حالش را دارند و اعتماد به نفسش را ندارند.اعتماد به نفس دارند و وقتش را ندارند.وقتش را دارند و وسیله نقلیه برای رساندنشان موجود نیست.حال اگر این مشکل هم موجود نباشد خانواده محترم رضایت نمی دهند.اصلا یک معضل شده است ها...

و اینگونه است که ما گاهی به این برادران گرام حسادت میکنیم ...البته دقیقا نمیدانم حسادت چه ربطی به اعصاب دارد که تا ما به سمت حسادت میرویم اعصاب فلنگش را می بندد و در میرود و ما حسادت را فراموش میکنیم و میدویم در پی این اعصاب ،که پیدایش کنیم!


و من هنوز دارم دنبالش میگردم...منتها درون یخچال!!!