غلطه...این ما نیستیم که داریم به مُحرم نزدیک میشیم.این مُحرمه که داره خودشو به ما نزدیک میکنه!
رفاقت یعنی همین...کسی که خودشو بهت نزدیک کنه حتی اگه ازش دوری کردی.
مُحرم شاید کَس نباشه...اما بهترین رفیق منه!
میتونم راحت سرمو بذار روی شونه هاشو اشک بریزم و حتی ازم نپرسه که چرا...
میتونم راحت مهمون مجلس هاش باشم و به گرمی ازم استقبال کنه و به دستام نگاه نکنه...
حتی میتونم اگه هوی م نذاشت بهش سر نزنم و دهه دهه بگذره و یادش نکنم...اما اون سال دیگه باز منتظرم می مونه.میاد سراغم!
آره...مُحرم بهترین رفیق منه حتی اگه من براش رفاقت نکنم.
نبودش را در شادترین لحظات زندگی بایست حس کرد...
نه در وقت پخش "تو همون حس غریبی که همیشه با منی" ...
اگر که منتظری!
زیر تخت لانه ی یک جفت کبوتر بود.امام نشست روی تخت.
شروع کرد به خندیدن!پرسیدم :چرا می خندید؟
-شنیدم کبوتر نر به ماده می گفت:به خدا روی زمین هیچ کس را بیشتر از تو دوست ندارم به جز مردی که الان نشسته روی تخت.
با سم شهیدش کردند.
جنازه اش را گذاشتند وسط شهر تا همه ببینند به مرگ طبیعی مرده.
یکی از یارانش آمد جلو،کنار جنازه،بلند گفت:خودتان بگویید مولای من!شما را کشته اند یا به مرگ طبیعی مرده اید؟
همه دیدند که جنازه گفت: قُتِلَ...قُتِلَ...قُتِلَ...!
چند وقتی است که در محله های فقیر نشین خبری از زنبیل نیست...
السلام علیک یا موسی بن جعفر(ع)
پ ن:یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه...
پ ن:برگرفته از کتاب آفتاب در محاق نوشته مرثا صامتی
پ ن: اللهم العن سندی بن شاهک...
پ ن:اللهم العن هارون الرشید...
Lost-Prison Break-Nikita-Heros_vampire Dieries-24-secret Garden
...
آن بالایی ها را ننوشته ام که بروی نامشان را سرچ کنی ببینی چه هستند....نوشته ام تا از حقیقتی تلخ دم بزنم که تلخیش گلویم را میزند و نوک انگشتانم برای تایپ کردنشان مور مور می شود!!!
فضارا عوض کرده اند.فضا را به نحوی عوض کرده اند که آدم خجالت بکشد وسط جمع حدیثی از یک امام معصوم نقل کند اما....
اما هیچ خجالت نکشد از سریال های زبان اصلی مشکل دار آنور آبی تعریف کند...
خجالت میکشد به دوستانش بگوید شب را میروند روضه خانه ی همسایه!!!
اما شرم نمی کند که بگوید می رود خانه فصل دوم vampire diares را شروع کند.
اصلا از فضا بگذریم که این طفلکی کاملا بی تقصیر است و اصلا اراده ای از خویش در چنته ندارد....هر چه هست زیر سر همین آدمیست که تا بگویی بالای چشمت ابروست،هوار می کشد که آدم جایز الخطاست!!!!
خب منم با فرض صحت این جمله دیگر مخاطبم آدم های نوعی اشاره شده در جمله مذکور نیستند....
بحث بحث انتظار است و مخاطبِ بحث "منتظر" بر وزن مُفتَعِل!!!
خب جناب منتظری که داری در فراق یار می سوزی و از سر عشق در ندبه هایت، که به خاطر حضور به هم رسانیدن درشان از خواب شیرین صبح جمعه ات میزنی، نعره می زنی و نوای آقا بیایت گوش فلک را کر کرده است و عالم و آدم را متحول میکنی وقتی که شور میگیری و از غم فراق می گویی و نوحه سرایی میکنی و شعرها میخوانی ....آری با خودت هستم!!
حاضری موبایلت را،لپ تاپت را،کامپیوترت را،هرچیزی که درونش یکسری صفر و یک وجود دارد که تبدیل میشوند به داده های صوتی و تصویری و حروف و رقم و یکجورایی حکم پرایوسی ات را دارد ،بدهی دست مولایت یک نگاهی بهشان بندازد؟؟؟؟
حاضری؟
آهای منتظر....عشق به مولایت نباشد شبیه عشق های زمینی حالاییِ این دوره و زمانه که به معشوقت دروغ می گویی و ناراحتش میکنی و چشمش را دور که ببینی شاید خیانت هم بکنی !!
آهای منتظر...در شان تو نیست که چشمانت را ،که آرزو داری روزی سیمای پر تلالوی مولایت را نظاره گر باشند، بدوزی بر تصویر های محرک و گناه آلود!!!
آهای منتظر...این گوش ها زمانی ندای "انا المهدی" مولا را خواهند شنید که هیچ صوت لهو ولعب و بیهوده ای آنها را پرده دار نکرده باشد...
آهای منتظر...این زبان وقتی به مولا لبیک خواهد گفت که خاطر کسی را نیازرده باشد و دیگری را با سخنان کذب و نادرست منحرف نساخته باشد...
آهای منتظر...یک منتظر واقعی باش!!
آقا به خاطر همین بی توجهی های ما سالهاست پشت در منتظر است....ماییم که در را باز نمی کنیم...
پ ن: همین الان دست به کار شید و هر چیزی که متعلق به شماست را پاکسازی کنید...اساسا منتظر واقعی ظهور را بسیار نزدیک میداند!!!
پ ن:اسم سریال های بالایی را به قصد نوشتم چون میدانم خیلی هاتان میشناسید اینها را...این روزها بین دوست و نزدیک زیاد میبینم کسانی که به این سریال ها اعتیاد دارند!!
نبودنت حس میشود...
آنقدر که سحر جمعه،
قدر چند ثانیه،
زل میزنم به پنجره...
نمیدانم چرا...
شاید به هوای تنفس عطر آمدنت!!
شاید به امید تماشای نور قدم هایت!!
ته نوشت:
دارم به این فکر میکنم درسته که آقا امام زمان (عج) رو مفرد خطاب میکنم!؟
یک حکایت کلیشه ای و سطحی که تلاش کرده به خلق شخصیت ها و جریانات سمبلیک بپردازه اما تا حد یک قصه بچگانه کار را کم ارزش کرده...
این حسی بود که بعد از خواندن دو فصل اول کتاب کمی دیرتر نوشته ی سید مهدی شجاعی داشتم...
اما فصل سوم و چهارم نظرم را تغییر داد...این دو فصل ذهن خواننده را به کلی به خود مشغول می کرد...
دارای مضامینی بسیار ارزشی و دینی بود که دغدغه هر مومنیست!!
جملات دو فصل آخر این کتاب هرکدام به تاملی جداگانه نیاز داشت و به نظر من جملاتش را باید بارها خواند.
باید اعتراف کنم بعضی از جملات این کتاب تا مغز استخوانم را سوزاندند...
در هرحال پیشنهاد میکنم به خاطر رسیدن به دو فصل اخر هم که شده دو فصل اولش را تحمل کنید و این کتاب رو مطالعه کنید...
داستان در مورد نویسنده است و یک جوان...جوانی که بین همه ی "آقا بیا" گو ها ، نوای "آقا نیا" سر داده است و هراسش نیست...سرزنشش میکنند ..تهمت و افترا نثارش میکنند...غافل از اینکه بنده شناس دیگریست!
بیشتر از این نمی گویم،خودتان بخوانید!
و در آخر:
الهی عامِلنا بفضلک و لا تُعاملنا بعدلکَ یا کریم...