نمیدانم...
شاید شما را درک نمیکردم...اما خوب یادم هست که حسِ غربت رو میفهمیدم...
11 سالم بود و باورم نبود که یک امام تا این حد بتواند غریب باشد...آنوقت بود که برایتان شعر گفتم...
فکر میکردم میتوانم با شعرم شما را خوشحال کنم...و چه احساسات بچگانه اما خالصی بود ان وقتها...
4 سال بعد...پشت نرده های بقیع بود که ناباورانه نگاه میکردم و باز هم باورم نبود تا این حد غربت را...
امام من...
در ارزوی روزی هستم که برایتان صحن و سرایی بسازم حداقل در خور زائرانتان...
والا قدر و ارزش شما که سنجیدنی نیست...
برایمان دعا کنید...
السلام علیک یا کریم اهل البیت،یا حسن مجتبی(ع)...
خیلی بچگانه است اما شعر و توی ادامه مطلب گذاشتم...