نمیدانم از چی بنویسم؟؟؟نه اینکه حرفی نیست...نه اینکه همه چیز اروم است و من خوشبختم...نه
حرف زیاد است و مجال کم...
چه بگویم؟؟؟؟
از سریال یلدایی که دارد هر شب روی آنتن میرود وبا هدفی به اصطلاح دینی،دین مخاطبین را هدف گرفته است؟؟
چه بگویم؟؟؟
از طلبه ای بگویم که وقتی احساس خطر کرد، قیام کرد و هیشکس حمایتش نکرد...؟؟؟ برای هدفش که همان عدالت بود همه جوره از خودش ..مالش...جانش...وقتش..زندگی خانوادگی اش گذاشت و گذشت اما تنها میله های سرد و خاکستری زندان بود که نصیبش گشت...وقتی بیانیه کوتاهش را خواندم جگرم کباب شد...
او هم میتوانست مثل ما مشغول زندگی خودش باشد..راحت و آسوده پای لپ تاپش بنشیند و در وبلاگش هی انتقاد کند...هی اظهار تاسف کند...هی به خود ببالد که لبیک گوی آقاست...خدا رو شکر که چیزی کم ندارد..اما نه..نمی توانست..چون غیرت داشت و عدالت خواهی را از امامش به خوبی آموخته بود...
یعنی حقش نبود که حتی یک بار هم که شده به حمایت از او بلند شویم؟؟؟نه بخاطر اینکه همشهریم است...نه برای اینکه هم استانیمان است...نه برای اینکه بسیجی است و ولایتمدار....تنها بخاطر اینکه مسلمان است و عدالتجو...
از چه بگویم؟؟؟
از دوستی که دارم ذره ذره سقوطش را میبینم و کاری از دستم بر نمی آید جز اشک و دعا!!! از لرزش تنم بگویم وقتی که میبینم دارد در چه باتلاقی فرو می رود و حتی اجازه نمی دهد دستش را بگیرم...از من فرار می کند...از محیطی بگویم که او را در خودش غرق کرده و شکل آدم هایی را به او خورانده که خودش منتقد آنها بود؟؟؟
از چه بگویم؟؟؟
از سیاستی که روز به روز کثیف تر می شود و از دیانتی که روز به روز غریب تر؟؟؟
اصلا شاید باید از چندین کودکی که تمام روز را در اوج سرما و گرما در محله مان هستند و تکدی گری میکنند بگویم؟؟؟یا از آدمی که تمام هم و غمش بساز بفروش است و سود بیشتر و پول بیشتر و ماشین بیشتر و خانه بیشتر...بیشتر هایی که روزی نیشتری میشوند در جان دین آدم!!!
اصلا هیچ نگویم بهتر است...میروم درس بخوانم!!!