-من اونجا نمیام!!!میخوام برم مسجد دانشگاه...اونجا جایی نیست که آقا بیاد سر بزنه...شبم هدر میره!
پرده دوم:
وارد مجلس که شدیم داشتم شاخ در میاوردم...حدسم درست بود..آقا عمرا بیاد اینجا... مجلس عزاداری مختلط دیگه نوبره!!! سرم و انداختم پایین و رفتم داخل..چاره ای نبود...
پرده سوم:
بی بی با کمر دردی که داشت دوون دوون رفت کنار دیوار نشست...بانی مجلس یه مرد جوون قدکوتاه با پالتوی مشکی و شلوار تنگ مشکی و کفش های واکس زده اومد روی فرش و به بی بی خانوم گفت که بلند شه...اونجا مال خانومای بانی مجلسه...(لحنش خیلی توهین آمیز بود...ذره ای احترام در وجودش نبود!)
بی بی خانوم به ناچار بلند شد و اومد کنار من نشست...
پرده چهارم:
دسته هیئتی اومدن داخل ..همه قیافه های اونجوری...همه چشمای خیره شده به دخترای اونجوری...همه با کفش روی فرش...همه لب خندون و اثری از عزاداری درشون نبود...
پرده پنجم:
خانومای بانی مجلس تشریف آوردن و نشستن...پنج تا خانوم با هفت قلم آرایش و همه یه دست موهای همرنگ...و ریز ریز میخندیدند!!
مداح میگفت: کی گفته آقامون تنهاست؟؟؟
میخواستم داد بزنم و بگم: من میگم....بوالله که آقا تنهاست!!!خیلی تنها...
دیگه جای موندن نبود...
-زود بیا دنبالمون داداش...
... و آخر تابع...