باورم شد کجا هستم اما...
تنها حس کردم خودم را...
شهدا نیم نگاهی هم به منِ زار نینداختند...
حق هم داشتند...
منِ روسیاه را چه به فکه؟
چه به شلمچه؟
چه به طلاییه؟
هنوز اما از پا نیفتاده ام...
.
.
خدایا خودت پدر و مادرم را راضی کن که دلشان نرم شود...که بروم!!
رفتنم شاید...
تقزیبا همه رو می خونم.
دوستت دارم آبجی جونم
برا آبجی رحیلت دعا کن.....