از سر تنهایی می آید، روی تختم می نشیند و زل میزند به من...
حتی نیم درجه نگاهم را نمیچرخانم تا ببینیمش یا حالش را بپرسم...
مشغول کار خودم هستم...
آه سردی می کشد و بلند می شود و می رود...
صدای ضعیفش را می شنوم که زیر لب زمزمه می کند: زمانه،زمانه ی تنهایی شده!!!
مادرم،
ببخش که تمام محبتم به تو خلاصه شده در اینکه وقت آمدم از دانشگاه بپرسم: مامان کو؟؟؟
ببخش که میخواهم باشی...اما قدردان بودنت نیستم...ببخش!
مشتاق دیدار