زیر تخت لانه ی یک جفت کبوتر بود.امام نشست روی تخت.
شروع کرد به خندیدن!پرسیدم :چرا می خندید؟
-شنیدم کبوتر نر به ماده می گفت:به خدا روی زمین هیچ کس را بیشتر از تو دوست ندارم به جز مردی که الان نشسته روی تخت.
با سم شهیدش کردند.
جنازه اش را گذاشتند وسط شهر تا همه ببینند به مرگ طبیعی مرده.
یکی از یارانش آمد جلو،کنار جنازه،بلند گفت:خودتان بگویید مولای من!شما را کشته اند یا به مرگ طبیعی مرده اید؟
همه دیدند که جنازه گفت: قُتِلَ...قُتِلَ...قُتِلَ...!
چند وقتی است که در محله های فقیر نشین خبری از زنبیل نیست...
السلام علیک یا موسی بن جعفر(ع)
پ ن:یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه...
پ ن:برگرفته از کتاب آفتاب در محاق نوشته مرثا صامتی
پ ن: اللهم العن سندی بن شاهک...
پ ن:اللهم العن هارون الرشید...