چرا مادر نماز خویش را بنشسته می خواند 
ز فضهّ راز آن پرسیدم و، گویا نمی داند 

نفس از سینه اش آید به سختی، گشته معلومم 
که بیش از چند روزی پیش ما، مادر نمی ماند 





هر سال با شوق و اشتیاق در حرمش سال جدیدم را آغاز می کردم...

اینبار اما نمی خواستم بروم...

خسته بودم و "جایی دیگر" انتظارم را میکشید...

من نخواستم اما شما مرا بردید آقا جان!!!

دوست دارم خیال کنم که نیم نظری هم به من داشتید...

                                                چه خیال دل انگیزی!!!