۳۷ مطلب با موضوع «هوای حوایی من» ثبت شده است

یک مورد حسادت یافت شد!

دقیقا نمی دانم این اعصاب من کجاست....

احتمالا لابلای لباس های ورزشی این دو برادر عزیز من است که تا  ساکشان را میبندند و می اندازند کولشان و فیگور فوتبالیست های چند بار جام جهانی رفته را بخود میگیرند اعصاب بنده نیز گم و گور می شود....

بچه هم که بودم اعصابم درون توپی بود که این برادران گرامی درون حیاط شوت میکردند و مرا بازی نمیدادند و اشکم را درمی آوردند.

بعدتر ها هم که pes میزدند  و باز ما بودیم ،حیران در جستجوی همان اعصابمان!!!

از وقتی کمی از آب و گل در آمدیم حسرت این قرارهای ورزشی هفتگی شان بدجور روی دلمان مانده که مانده و به خنکای وجود دشمنان ،خواهد ماند!

البته با فوتبال کاری ندارم که اصلا ازش خوشم نمی آید و به نظرم تنها کارایی مثبتش، ایفای نقش نُقل در محفل های مردانه است و از این حیث شباهت بسیاری به سیاست دارد...

و حقیقتا ما خانومها عجیب مدیون این دو عنصر  فوتبال و سیاست بی پدر و مادریم از جهت قابل تحمل کردن مهمانی ها برای مردانمان...


بگذریم...داشتم میگفتم...والا این شده یک خواسته دست نیافتنی که با دوستان هماهنگ کنیم و سالن رزرو کنیم و برویم یک دست والیبال بزنیم و به قولی حالش را ببریم...

اما مگر میشود؟رفیقان شفیق اکثرا والیبال بلد نیستند.آنهایی که بلدند هم حالش را ندارند....یا حالش را دارند و اعتماد به نفسش را ندارند.اعتماد به نفس دارند و وقتش را ندارند.وقتش را دارند و وسیله نقلیه برای رساندنشان موجود نیست.حال اگر این مشکل هم موجود نباشد خانواده محترم رضایت نمی دهند.اصلا یک معضل شده است ها...

و اینگونه است که ما گاهی به این برادران گرام حسادت میکنیم ...البته دقیقا نمیدانم حسادت چه ربطی به اعصاب دارد که تا ما به سمت حسادت میرویم اعصاب فلنگش را می بندد و در میرود و ما حسادت را فراموش میکنیم و میدویم در پی این اعصاب ،که پیدایش کنیم!


و من هنوز دارم دنبالش میگردم...منتها درون یخچال!!!



۲۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
خانم سین

پرایوسی...



قدیما بهش میگفتن حریم...
یه مسئله ی شخصیتی بود و هرکسی برای خودش حریمی داشت.
همه به حریم هم احترام میذاشتن...حریم چیزی خارج از خود انسان نبود.حریم یه سری مسائل اخلاقی رو دربرداشت....
...
حالا بهش میگن پرایوسی(privacy)...
اما پرایوسی ادما محدود شده به تلفن همراهشون...به لپ تاپشون..به تبلتشون...به دفتر خاطراتشون...به اتاقشون...به مسواکشون!!!
مسواک برای آدما از شخصیتشون باارزش تر شده...
اگه کسی به مسواکشون دست بزنه ناراحت میشن اما اگه کسی وارد حریمشون بشه اصلا ناراحت نمیشن...تازه خوشحال هم میشن.
اسمشم گذاشتن صمیمیت و انسان دوستی...
دیگه آدما برای خودشون...خود واقعیشون هیچ حریمی قائل نیستم...

پ ن:
یه زمانی برام خیلی جالب بود که چرا تقریبا همه اساتید ما مجردن...
چرا هیچکدوم از دانشجوهای دانشگاه ما رغبت چندانی به ازدواج ندارن...
به جوابش خیلی زود رسیدم!!

۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
خانم سین

تَب...


این روزها تا می آییم دو کلمه از داغ دلمان بگوییم بخش نیمچه سیاسی مخمان شروع میکند به اولتیماتوم دادن که:بنده ی خدا!!!وقت انتخابات است...وقت تدبیر برای آفریدن حماسه ی سیاسی است(باز هم شعار های بی پشتوانه ی این نیم وجبی!!!)آنوقت تو می نشینی از رنج کهنه ات می گویی که همیشه برای نالیدنش وقت هست...

ناگهان احساس،لنگان لنگان، میپرد وسط که:اوهوی این چه طرز حرف زدن با شخص شخیص الشخصای من است...بنده اگر سکوت کنم و دم نزنم که جز جگر میگیرم و میفتم میمیرم آنوقت میگویند فلانی بی احساس است...

باز آن نیم وجبی کم نمیاورد و میگوید:ببینم احساس زهوار در رفته!!!یعنی تو یه نمه مغز توی کله ات نیست که حساسیت موضوع را درک کنی...بابا آدم حسابی، هاشمی آمده است...کم الکی نیست که!!بماند که جلیلی نیز تشریف فرما شده و تکلیف ما نیز روشن اما بنشین کمی با اون عقل داشته و نداشته ات بفکر شاید بتوانی کمی شرایط موجود را تحلیل کنی...

احساس که در حاضرجوابی عجیب خبره است، سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت:هی عقل کل!!!من اگه بنشینم و این فضا را تحلیل کنم که اولا تو دیگر این وسط چیکاره ای...ثانیا نمیگویند فلانی از روی احساس، تحلیل و تفکر کرده و انگ احساسی عمل کردن میزنند بهش(که زیاد هم بیراه نمیگویند)؟؟؟

نیمچه سیاسیِ مخم،شانه اش را بالا انداخت،دست هایش را فرو کرد در جیبش و سوت زنان رفت که سایت های خبری را چک کند تا شاید خبر جدیدی از کناره گیری بدست بیاورد...عجیب دلش میخواهد زاکانی و لنکرانی به نفع جلیلی بروند کنار.دارد به این فکر میکند ائتلاف 1+2 تصمیمشان چیست و آیا خیال دل انگیز ریاست جمهوری را فدای آرمان های انقلاب و وحدت در مقابل گفتمان مقابل آن خواهند کرد یا نه؟؟

احساس وصله خورده هم نشست کنج اتاق و در خیالش غوطه ور بود و در دلش آرزو میکرد:کاش یکی می آمد حال مرا تحلیل میکرد شاید همه چیز حل میشد!!


پ ن: دست میگذارد روی پیشانیم...

-تب داری...

لیوان جوشاندنی را میدهد دستم...

گیرم که با این لیوان تب این جسم فروکش کند....روح تب دارم را چه کنم؟؟؟



۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
خانم سین

اندکی مهربانی!!!

گاهی عصبانی می شیم.

گاهی ذوق می کنیم.

میخندیم.گریه می کنیم.ناراحت می شیم. شادی می کنیم.گله می کنیم.تشکر می کنیم.ژست می گیریم.تواضع به خرج می دیم.

بابا آخه ما آدمیم...

آدمه و این حالاتش....

نمیشه که همیشه توی یه حالت بود!!

اما این دلیل نمیشه اگه عصبانی شدیم دیگه بشیم یه آدم عصبی...

 اگه خندیدم به این معناست که کلا شنگولیم!!!

یا اگه یه بار تو خودمون بودیم بگن طرف مغروره!!!

اصلا کی گفته هرکس شعر عاشقانه بخونه ینی عاشقه؟؟؟

ماها آدمیم...

نمی دونم چطور بعضیا فکر میکنن دیگرانو عین کف دستشون می شناسن، درحالی خود اون آدما هم خودشونو درست نمیشناسن...

یعنی نشده شما...خود شمایی که داری این مطلب و میخونی، گاهی کاری بکنی که بعد خودت تعجب کنی که واقعا این تو بودی که همچین کاری کردی؟

واقعا نشده....؟!


آهای آدما....با شمام...

بیاین کمتر در مورد هم قضاوت کنیم...

گاهی خودمونو بذاریم جای هم...

گاهی به هم حق بدیم...

....

بیاین مهربون باشیم...


پ ن :با خودم هم هستم ها!!!


مرحوم میرزا جواد آقا ملکى و عالم دیگر اهل تبریز در محضر مرحوم مامقانى بودند، آقا میرزا جواد ( رحمه اللّه ) مى گوید: نفسم به من گفت: اگر آن عالم یکى گفت، تو هم باید یکى بگویى! ولى من با خود گفتم: باید کفش او را جفت کنى! نَفْسم ناراحت شد که چه طور؟! گفتم: کفش خادمش را هم باید جفت کنى!



۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
خانم سین

برای مادری...


از سر تنهایی می آید، روی تختم می نشیند و زل میزند به من...

حتی نیم درجه نگاهم را نمیچرخانم تا ببینیمش یا حالش را بپرسم...

مشغول کار خودم هستم...

آه سردی می کشد و بلند می شود و می رود...

صدای ضعیفش را می شنوم که زیر لب زمزمه می کند: زمانه،زمانه ی تنهایی شده!!!


مادرم،

ببخش که تمام محبتم به تو خلاصه شده در اینکه وقت آمدم از دانشگاه بپرسم: مامان کو؟؟؟

ببخش که میخواهم باشی...اما قدردان بودنت نیستم...ببخش!


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
خانم سین

حال،شرح حال من،چرا چنین؟

دوران مدرسه که بودیم یه سری تست ها و آزمون های شخصیتی و روانشناسی ازمون می گرفتن...

دقیقا یادم نیست اسمش چی بود اما وقتی مدرسمو جابجا کردم دادنشون به خودم...

امروز بعد از مدت ها وقتی دوباره یادشون کردم اشک توی چشمام جمع شد...

بین اون همه سوال یه جا نوشته بود:بزرگترین آرزوهایت را بنویس؟

با خطی خیلی متفاوت از الانم نوشته بودم:

1-ظهور امام زمان (عج)

2.بنده خوبی برای خدا باشم.

3.شهادت...


اون روزا خیلی کوچیکتر از الان بودم...خیلی کمتر از الان می دونستم...

اما اون موقع این قدرتو در خودم میدیدم که به آرزوهام برسم...

چی میشه که ما آدما هرچقدر بزرگتر میشیم ،ضعیف تر میشیم؟؟؟دیگه اون قدرت و در خودم نمیبینم...

نه اینکه آرزوهام عوض شده باشن...نه!!!

فقط خیلی دور و دست نیافتنی به نظر میان...

شاید بچگیا 

توکلمون به خدا بیشتر بود...

اخلاصمون بیشتر بود...

...

شاید بچگیا...بهتر خدا رو میشناختیم!!


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانم سین

یک نیشگون کوچک!!

گاهی از استنتاج های خودم گریه ام میگیرد...

مثلا وقت هایی که از مادرم عصبانیم و با تمام وجود سعی بر این دارم که از یک نیشگون که در کودکی از من گرفته و من حتی بخاطرش هم ندارم، نتیجه بگیرم که او با من نامهربان است...

وای خدای من...

چطور ما آدم ها همه ی خوبی ها و ایثار ها و مهربانی ها و نگرانی ها و گذشت ها  را ندید می گیریم و بند میکنیم به یک نیشگون کوچک که تازه درد هم نداشته!!!



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانم سین

آدم های خط خورده

بعضی آدما شبیه تابلو نقاشی ان!!

از دور خیلی جلوه دارن...

اونقدر دلچسبن که دلتو میبرن!!

اما کافیه یه خرده بهشون نزدیک شی...

با خطها و رنگهاشون درگیر شی...

اونموقع میبینی که اصلا اونجوری نیستن که به نظر میومدن...

تازه متوجه یه عالمه ضعف میشی...یه عالمه خط خوردگی...یه عالمه به هم ریختگی...




۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانم سین

آدم به شرط چاقو!!

زنی که چادر بر سرش دارد حتما با ایمان نیست ...

اما

یک زن با ایمان حتما چادر بر سر دارد!!

.............................................................

مردی که ریش دارد حتما با ایمان نیست...

اما

یک مرد با ایمان حتما ریش دارد!!



آدم ها شده اند شبیه هندوانه...

سخت میشود از روی ظاهر، باطنشان را تشخیص داد...

مگر اینکه ماهر باشی و با تقه ای بفهمی درونشان چه خبر است!!

دیگر سیر شده ام...از بس که گول ظاهر آدم ها را خورده ام!!



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
خانم سین

دنیای غم انگیز مردها

مطلب زیر با یک واسطه از وبلاگ خانم الهام کاظمی برداشته شده...اما بنا به دلایلی کمی دخل و تصرف درش انجام دادم.

یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند...
یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل... همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. مومن،پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از اینها نباشند...

ما هم برای خودمان خوشیم! مثلن از مردی که صبح تا شب دارد برای در آمد بیشتر برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند، توقع داریم که هر روز به شیوه ای سورپرایزمان کند و از مردی که هر روز به شیوه ای سورپرایزمان می کند توقع داریم که عضو ارشد هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور باشد. توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند، زندگی مان را تامین کنند، صبور باشند و دلداریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی خوب بدهند و زود به زود سلمانی بروند و غذاهای بد مزه مارا با اشتیاق بخورند و با ما مهمانی هایی که دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته باشند و دوست های دوران مجردیشان را فراموش کنند و بی وقفه توی جمع قربان صدقه مان بروند و زود عصبانی نشود و حتی یک نقطه ضعف هم نداشته باشد!

مرد ها دنیای غمگین صبورانه ای دارند. بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما بیشتر است. وقت هایی که داد میزنند وقت هایی هم که توی خیابان دست به یقه می شوند وقت هایی که چکشان پاس نمیشود وقت هایی که جواب اس ام اس شب به خیر را نمیدهند وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که کفششان کثیف است تمام این وقت ها خسته اند و کمی غمگین. و ما موجودات کوچک شگفت انگیز غرغروی بی طاقت را دوست دارند. دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند من را برای خودم نمیخواهد برای زیبایی ام میخواهد؟ نکند من را برای چال روی لپم میخواهد؟ در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و منطقی... مرد ها همه دنیایشان همین طوری است. ساده و منطقی... درست بر عکس دنیای ما.

بیایید بس کنیم. بیایید میکرفون ها و تابلو های اعتراضیمان را کنار بگذاریم. من فکر میکنم مرد ها، واقعن مرد ها، انقدر ها که داریم نشان میدهیم بد نیستند. مردها احتمالن دلشان زنی میخواهد که کنارش آرامش داشته باشند. فقط همین. کمی آرامش در ازای همه فشار ها و استرس هایی که برای خوشبخت کردن ما تحمل میکنند. کمی آرامش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم... بر خلاف زندگی پر دغدغه ای که دارند، تعریف مردها از خوشبختی خیلی ساده است.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانم سین